ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
چون رمیدن های آهو ناز کردن های او
چشم و دستان مرا حالی به حالی کرد و رفت
یاران به خدا که بی وفایی مکنید
با عاشق دلخسته جدایی مکنید
یا آن که وفا می کنید تا آخر
یا آنکه از اول آشنایی نکنید
در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
کاش یارب نیافتد به کسی کار کسی
بقیه در ادامه مطالب...
انكه جان داد مرا عشقت بود انچه لرزاند مرا هجرت بود تا كه گفتی جانازنده شدم وان بت بتكده ام جسمت بود
آنان که عشق من را به بهانه ی عشق دیگر گم کردند !
باشد که این بهانه سایه نفرینی باشد بر خط به خط کتاب زندگیتان.
رفتی و تا همیشه خمارم گذاشتی پا روی عشق و دارو ندارم گذاشتی نه باورم نمیشه این قصه را که تو یه عمرسر کارم گذاشتی
از تو آینه ساخته بودم
به چه سادگی شکستی
توی کارت مونده بودم
اما ثابت کردی پستی
شمع می سوزد و پروانه به دورش همه شب . من که می سوزم و پروانه ندارم چه کنم!
راندی زبرت مرا و خوارم كردی
از درگه خویش بركنارم كردی
چون برگ گلی كه دركف باد افتد
بازیچه دست روزگارم كردی
تو رفیق نیمه راهی به خدا غرق گناهی
تو دلم جائی نداری تو محبتی نداشتی منو از ریشه سوزوندی دلمو تنها گذاشتی
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ببین مرگ مرا در من که مرگ من تماشایی است مرا در اوج می خواستی تماشا کن ...... تماشا کن
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و خیالم می گفت
تا ابد مال تو بود
تو برو. برو تا راحت تر
تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم